محبس خویشتن منم از این حصار خستهام
من همه تن انالحقم کجاست دار خستهام
در همه جای این زمین همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است از این دیار خستهام
کشیده سرنوشت من به دفترم خط عزا
از آن خطی که او نوشت به یادگار خستهام
به گرد خویش گشتهام سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال ز روزگار خستهام
دلم نمی تپد چرا به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض به کوله بار خستهام
همیشه من دویدهام به سوی مسلخ غبار
از آن که گم نمی شوم در این غبار خستهام
به من تمام میشود سلسله رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تباه خستهام
قمار بی برندهایست قمار تلخ زندگی
چه برده و چه باخته از این غمار خستهام