من از تکرار حرف عاشقانه
من از گریان شدن با هر بهانه
سکوت کوچه را در هم شکستن
از آن فریاد دلگیر شبانه
به عشقی روز و شب پابند بودن را نمی خواهم
اسیر سحر یک لبخند بودن را نمی خواهم
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم
در آتش سوختن و پروانه بودن
اسیر ساغر و میخانه بودن
میان باور و ناباوریها
غزلهای جدایی را سرودن
نمی خواهم نمی خواهم
من این حال و هوای عشق دیرین را
پریشان حالی فرهاد و شیرین را
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم
به گریه لحظه را در سینه کشتن
مسیحا گشتن و از جان گذشتن
فضای خانه را ویرانه کردن
ز خود بیگانه و تنها نشستن
نمی خواهم همان باشم که بودم
گذشتم از گذشته ها وجودم
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم
من از تکرار حرف عاشقانه
من از گریان شدن با هر بهانه
سکوت کوچه را در هم شکستن
از آن فریاد دلگیر شبانه
به عشقی روز و شب پابند بودن را نمی خواهم
اسیر سحر یک لبخند بودن را نمی خواهم
غمی جانکاه بی اندازه می خواهم
من عشقی تازه می خواهم