تصویر او


محمد نوری

بعد از این جوید در افق ها
چشم من تصویر رویش را

با غمش بی او همسفرم
کی رود یادش از نظرم؟

رفت و من چون تک برگی تنها
مانده ام بی شور و تمنا

با او در غروبی رویایی
قصه ها گفتم ز آشنایی

او را جویم پس از این در رویاها
بر هر برگی بنویسم نامش را

ناگه رفت او در غروبی خونین
ماندم اینجا من خاموش و غمگین

آیینه ها شده پر از نقش او
شوری در این دل تنگم دیگر کو؟

چون جنگلها خاموش و دلگیرم
در زندان تنهایی اسیرم

پس از او
به دلم
به خدا
خفته آرزوها