من از دست کمانداران ابرو
نمییارم گذر کردن به هر سو
دو چشمم خیره ماند از روشنایی
ندانم قرص خورشیدست یا رو
بهشتست این که من دیدم نه رخسار
کمندست آن که وی دارد نه گیسو
نه آن سرپنجه دارد شوخ عیار
که با او بر توان آمد به بازو
لبان لعل چون خون کبوتر
سواد زلف چون پر پرستو