بیا که نوبت صلحست و آشتی و عنایت
به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم
تو را بدیدم و بازم به توست چشم ارادت
***
بهست آن یا زنخ یا سیب سیمین
لبست آن یا شکر یا جان شیرین
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت میکند بتخانه چین
هر آن وقتی که دیدارش نبینم
جهانم تیره باشد بر جهان بین
به خوابی آرزومندم ولیکن
سر بی دوست چون باشد به بالین
از آن ساعت که دیدم گوشوارش
ز چشمانم بیفتادست پروین
نگارینا به شمشیرت چه حاجت
مرا خود میکشد دست نگارین
از آب و گل چنین صورت که دیدست
تعالی خالق الانسان من طین