تصنیف سرمستان


علیرضا افتخاری

عزم آن دارم که امشب مستِ مست
پای کوبان شیشه دُردی بدست
سر به بازار قلندر برنهم
پس ببازم به یک ساعت هر چه هست
وقت ان آمد که دستی برزنم
چند خواهم بود آخر پایبست
تا کی از تزویر باشم رهنما
تا کی از پندار باشم خودپرست
پرده پندار می باید درید
طوقه تزویر می باید شکست
ای ساقی ما سر مستان، جامی بده جانم بستان
به همه گریان ، ناله خیزان بر تو رو کردم
ای شاهد بزم آرایم ، با دیده خونبار آیم
همه شب به یادت باده غم در سبو کردم
یارب ، یارا
یارا ، دریاب ما را
چون آتش عشق تو بجان دارد دل
صد شعله شرر خود به زبان دارد دل
اه سحری ، سوز دلی ، سودایی
شوق دگر از هر دو جهان دارد دل
ای ساقی ما سر مستان، جامی بده جانم بستان
بنگر به نیازم ، بر سوز و گدازم
ای راز و نیاز من ، ای عطر نماز من
در بر نشان ما را ، یارا
ای هم نفس من ف بشکن قفس من
امید رهاییها ، پیوند جداییها
در بر نشان ما را یارا
سودای شعله شدن سر زد تا از خاکستر من
می ریزد دست جنون هر دم باده در ساغر من
ای ساقی ما سر مستان، جامی بده جانم بستان