بگو که هستی بگو
بگو که هستی بگو
منم ، منم
من آن سبوی بی میم
که مست باده بوده ام
ز سینه ها به جرعه ای
چه عقده ها گشوده ام من
بگو که هستی بگو
منم ، منم ، آن ز خود بیگانه
همدم پیمانه ، گرمی میخانه ، منم
آن تهی از باده ، آن ز جوش افتاده
هستی از کف داده ، منم
نه ساقی سبو کشم برد
نه مست باده ای غمم خورد
زمانه سنگ کینه ام زد
چه دست رد به سینه ام زد
آن که در میکده ها
دل ها را داده صفا منم
آن که با دست تهی
از یاران مانده جدا منم
چو به می ، ساقی
مست بی پا شد
شکند ساغر را
به زمانه هر کس
بزم آرا شد
چو من افتد از پا
چو به می ، ساقی
مست بی پا شد
شکند ساغر را
به زمانه هر کس
بزم آرا شد
چو من افتد از پا
به زمان چون شمعی بودم
به میان جمعی بودم
شده ام من ، به جهان تنها
نکند کس گذری بر ما
بگو که هستی بگو