گر نمیدانی بدان اندر دل تنگم خانه کرده
کس نکرده با دلم کاری که غم جانانه کرده
خود تو دانی و دل من کز تو غم شد حاصل من
گرچه در هر محفلی این فتنه مرا دیوانه خواندی
گر نمیدانی بدان عشق تو مرا دیوانه کرده
عشق ترا در سینه ام با خون دل پرورده ام
از بی وفاییهای تو در کوی جنون ره برده ام
عشق ترا در سینه ام با خون دل پرورده ام
از بی وفاییهای تو در کوی جنون ره برده ام
اکنون که بی جرم و گنه سوزانده ما را
ای دل مکن بهر خدا با او مدارا
کنون که امیدی به سینه ندارم بگو چه کنم
بگو چه کنم
اگر دل خود را به او نسپارم بگو چه کنم
بگو چه کنم بگو چه کنم