بهار خاموش


داریوش

بر آن فانوس کش دستی نیافروخت
برآن دوکی که بر رف بی صدا ماند
بر آن آئینه زنگار بسته
برآن گهواره کش دستی نجنباند
بهار منتظر بی مصرف افتاد
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کوئی صدائی کرد و بگذشت
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهء خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدم باد
که شادان یا غمین آهی برآرد
کسی ازکومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه نه دود از اجاقی
هوا با ضربه های دف نجنبید
گلی خود روی برنامد زباغی
بهار خاموش آمد دریغا از حیاتی
در این ویران سرای محنت آور
بهار خاموش آمد دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در