بلبلی که خاموش شد
و با رفتن اوقلب دوست دارانش شکست
هنرمند شمعی بود جان فروزهمه سود او از هنر رنج و سوز
نصیبش به جز رنج جانکاه نیستز درد درونش کس آگاه نیست
نصیب هنرمند حسرت پرستهمین نام نیک است از هرچه هست
آنکه محمل از بر عشاق بیدل بست و رفت
آنکه محمل از بر عشاق بیدل بست و رفتوه که بر جای جرس دلها به محمل بست و رفت
رفتی و همچنان به خیال من اندری
رفتی و همچنان به خیال من اندریگویی که در برابر چشمم مصوری
گویی که در برابر چشمم مصوری
رفتی و رفت جان و دلم در غفای تو
رفتی و رفت جان و دلم در غفای تو
خالیست بر دو دیده ام ای دوستخالیست بر دو دیده ام ای دوست جای تو
شب ماه من نشست به محمل گذشت و رفتعمر عزیز بود که غافل گذشت و رفت
نشناختیم قیمت روز وصال را
نشناختیم قیمت روز وصال رااین چند روز عمر به باطل گذشت و رفت
این چند روز عمر به باطل گذشت و رفت
دیدم آن چشمۀ هستی
دیدم آن چشمۀ هستی که جهانش خوانندآنقدر آب کزان دست توان شست نداشت
جای گریه است
جای گریه است بر این عمر که چون غنچۀ گلپنج روزیست بهای دهن خندانش
پنج روزیست بهای دهن خندانش
از زندگانیم گله دارد جوانیم
از زندگانیم گله دارد جوانیمشرمندۀ جوانی از این زندگانیم
دارم هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجلیاری کن ای اجل که به یاران رسانیم)
از زندگانیم گله دارد جوانیم
از زندگانیم گله دارد جوانیمشرمندۀ جوانی از این زندگانیم خدا
دارم به دل هوای صحبت یاران رفته را
یاری کن ای اجلیاری کن ای اجل که به یاران رسانیم دوست
گوش زمین به نالۀ من نیست آشنا
من طایر شکسته پرمن طایر شکسته پر آسمانیم
گوش زمین به نالۀ من نیست آشنامن طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند
چون میکنند با غمچون میکنند با غم بی همزبانیم
گفتی که آتشم بنشانی
گفتی که آتشم بنشانی ولی چه سودبرخاستی که بر سر آب و آتش نشانیم
شمعم گریست زار ببالین که شهریار
من نیز چون تومن نیز چون تو همدم سوز نهانیم
شمعم گریست زار به بالین که شهریارمن نیز چون تو همدم سوز نهانیم