با قلبیپر خون با دردی افزون
دهقانی به دصد دوندگی
روزو شب به شوق زندگی
بذری در جلگه ایی پراکند
قافل از حوادس و بلا
با دستی به زحمت آشنا
در صحرا بساط خرمن افکند
بلا آمد از دریا
به جانب صحرا
سیه تر از شب ابر دود آسایی
به ناگهان زد برق آتش سایی
چو فتنه بر خیزد
جهان بهم ریزد
ای برقبلا که آفت جهانی
آخر تو چرا
پر نیرنگ و نا مهربانی
ای برق بلا
منم همان دهقان
به بخت خود گریان
که ناگهان برق نگاه تو آتش زد
به آتش عشق و امید منم رو کرد
چو فته بر خیزد
جهان بهم ریزد