بازیچه


مهستی

روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن
در هر دامی افتادن و از خود گذشتن
آزرده روحم از این بیهوده گفتن
بیهوده راز خود را در دل نهفتن
خفتن در آرزوی خواب تو دیدن
اما ز تیره روزی شبها نخفتن
روحم جسم شده خسته از این بازیچه گشتن
در هردامی افتادن و از خود گذشتن
ای عشق بی ثمر آرامشم مبر
آتش دگر میافروز
عمری نخفته ام
با کس نگفته ام
زین رنجه آشیان سوز
تو کنون مگشا زبان من
مزن آتش غم به جان من
مزن آتش غم به جان من
روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن
در هر دامی افتادن و از خود گذشتن
آزرده روحم از این بیهوده گفتن
بیهوده راز خود را دل نهفتن
خفتن در آرزوی خواب تو دیدن
اما ز تیره روزی شبها نخفتن
روحم جسمم شد خسته از بازیچه گشتن
در هر دامی افتادن و از خود گذشتن