با مدّعی مگویید ، اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی ، کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت ، در محفل مغانم
با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را ، زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی ، چندین درازدستی
در گوشه ی سلامت ، مسطور چون توان بود
تا نرگس تو با ما ، گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم ، آن فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی ، با من نمی نشستی
عشقت به دست طوفان ، خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش ، پنداشتی که جستی
عشقت به دست طوفان ، خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش ، پنداشتی که جستی
با مدّعی مگویید ، اسرار عشق و مستی
تا بی خبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی ، کار جهان سرآید
ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت ، در محفل مغانم
با کافران چه کارت ، گر بت نمی پرستی
سلطان من خدا را ، زلفت شکست ما را
تا کی کند سیاهی ، چندین درازدستی
در گوشه ی سلامت ، مسطور چون توان بود
تا نرگس تو با ما ، گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم ، آن فتنه ها که برخاست
کز سرکشی زمانی ، با من نمی نشستی
عشقت به دست طوفان ، خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش ، پنداشتی که جستی
عشقت به دست طوفان ، خواهد سپرد حافظ
چون برق از این کشاکش ، پنداشتی که جستی