ای شب چه بسر داری


مرضیه

ای شب چه به سر داری
برگو چه خبر داری
از عاشق بیمار
از مردم بیدار
ای شب چه غم افزایی
غم بر سر غم هایی
مرغ سحرت کو؟
عزم سفرت کو؟
چون نام شب آید
جانم به لب آید
شب آید و با او
سوزنده تب آید
شب شد و باز از ماجرای شب
شکوه ها دارم با خدای شب
آن که شب آفریده
سوز و تب آفریده
قصه های شب زنده داریم
بشنو از مرغ بی نوای شب
آنکه شب تا سپیده
آه حسرت کشیده
ز شب مگو که مرغ شب
پی به رازم برده
سوز و سازم دیده
پر زنان چون بختم
از برم رمیده
تو ای تیره شب که سر تا ز پا گناهی
ز جان من نکرده گنه چه خواهی
فروغی نتابد از روزن سپیده
تو ای یوسف سحرگه مگر به چاهی
شب شد و باز از ماجرای شب
شکوه ها دارم با خدای شب
آن که شب آفریده
سوز و تب آفریده
ترسم غروب عمر من طلوع خورشید تو ای شب هجران باشد
ترسم غروب عمر من طلوع خورشید تو ای شب هجران باشد