در آن غروب جدایی ، سرد و سنگین
رفتی که بر من بگرید ابر غمگین
رفتی که حسرت شکوفد در نگاهم
رفتی که سوزد کاشانه من از سوز آهم
رفتی و رفتی ولی این قلب خسته
باور ندارد عهد من و تو دیگر شکسته
شد از تو غمگین چو پاییزی سرگذشتم
چشم ستاره بگرید بر سرنوشتم
افسانه دل خواندم برایت باور نکردی
از عشق پاکم گفتم حکایت باور نکردی
دیگر امیدی ندارم تا بیایی
باید بسازم دور از تو با این جدایی
اکنون اگرچه گریزی از نگاهم
ای بی محبت در خواب و رویا جز تو نخواهم