Sang Sabour


Marzieh

عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه ی عشق و جوانی
فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهربانی
گه چو دریا پر ز رازی
گه چو دشتی سینه بازی
گه چو آتش گرم مهری
گه چنان گل غرق نازی
چون خم بی باده گه بی جوش و تابی
چون شراب کهنه گه پر التهابی
جای آن سنگ صبور ای قصه گو با من بگو
تا به تنهایی کنم با او زمانی گفتگو
تا شود صبرش تمام و بشکند در پای من
سنگ از آن نامهربان شد مهربان تر وای من
سنگ از آن نامهربان شد مهربان تر وای من
عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه ی عشق و جوانی
فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهربانی
آخر ای زیبای من افسونگری اندازه دارد
هر زمان بینم ترا چشمت فریبی تازه دارد
من از آن روزی که بستم با تو پیوند محبت
گرچه گل بودی ندیدم از تو لبخند محبت
سوختم پروانه سان از داغ این زود آشنایی
ساختم اما نکردم شکوه از درد جدایی
عشوه از حد می برد چشم تو ای سرچشمه ی عشق و جوانی
فتنه بر پا می کند ناز تو ای خو کرده با نامهربانی