Pish Daramad zarb 1n2


Marzieh

مثل جنگل، مثل مهتاب و مثل طلوع
مثل همیشه ی رفتن، مثل همیشه شروع
[مثل جنگل، مثل مهتاب و مثل طلوع
مثل همیشه ی رفتن، مثل همیشه شروع]
شب میان برکه های ماهتاب
ماهی عاشق ندارد شوق خواب
می شمارم دانه دانه مشت مشت
پولک هر چه ستاره توی آب
صبح خواهم شد سر راه سفر
طالع بیدار شو، بر من بتاب

دست افشان پا کوبان و غزل خوان می آیم
[تا که سر اندازی]
تا که سر اندازم سر پیمان می آیم
[تا شرر اندازی]
تا شرر اندازم شعله به جان می آیم
[تا که بر اندازی]
تا که سر اندازم تا شرر اندازم تا که بر اندازم
شعله به جان می آیم
تا که سر اندازم به ره جانان
تا شرر اندازم به همه ایران
تا که سر اندازم به ره جانان
تا شرر اندازم به همه ایران
[تا که بر اندازی]
[آنچه بر اندازی]
[تا که بر اندازی]
[آنچه بر اندازی]

مرا در عطر شالیزار پنهان کن
مرا بر سفره ی نان، نان گرم و تازه مهمان کن
برایم بازگو
[برایم بازگو]
برایم بازگو از دست های پینه بر پینه
[برایم بازگو]
برایم بازگو از عشق های نم گرفته کنج سنگین های دیرینه
[برایم بازگو]
[برایم بازگو]
برایم بازگو از قاب عکس کهنه ی مادر
برایم بازگو از آینه، از پنجره، از در
برایم بازگو از میوه های له شده در راه
برایم بازگو از له له کاریز های خشک تر از چاه
برایم بازگو مرگ پدر چون بود
شنیدم سرفه هایش آخری ها خشک و پر خون بود
برایم بازگو از دخمه های تنگ تو در تو
کنار دار قالی چشم های ساکت بی سو
[برایم بازگو]
[برایم بازگو]
برایم بازگو انگشت های خون چکان استخوانی را
برایم بازگو احلام دختر بچگان بی جوانی را
برایم بازگو از آرزو هایی که پژمردند
[که پژمردند]
و رویا های شیرینی که تلخ و بی صدا مردند
و رویا های شیرینی که تلخ و بی صدا مردند
برایم بازگو از ساعت اعدام
برایم بازگو از گور های جمعی بی نام
برایم بازگو از نخل های سوخته، از شهر آواره
برایم بازگو از بمب و خمپاره
برایم بازگو آیا نمی دانند؟ می دانند
برایم بازگو آیا گمان کردند می مانند؟!