Cheshme Sahar


Marzieh

باز شد فصل بهار
در هر رهگذار
از شوری شرر افتاده
باز گل آمد به بار
شبنم بیقرار
از چشم سحر افتاده
افسون ها دیدم از بس در دام هستی دگر
پیوند الفت بستم با جام مستی
مجنون ها دیدم از بس با خودپرستی دگر
دل کندم از قید هستی
آیا با ما روزگار تا ابد بسازد
یا روزی بر ما بتازد
در این صورت آدمی تا ندیده سیرت
چرا دین و دل ببازد
زان دمی کاشنای جهان گشتم
اسیر تو نامهربان گشتم
ز هجرت همچون نی
نالان گشتم
زان زمان من جدا زاشیان گشتم
چو گلزار بی باغبان گشتم
چو گنجی در کنجی
پنهان گشتم
باز شد فصل بهار
در هر رهگذار
از شوری شرر افتاده
باز گل آمد به بار
شبنم بیقرار
از چشم سحر افتاده
افسون ها دیدم از بس در دام هستی دگر
پیوند الفت بستم با جام مستی
مجنون ها دیدم از بس با خودپرستی دگر
دل کندم از قید هستی