تو می گفتی جدایی گر نباشد عشق می میرد
ولی هرگز نمی گفتی قانون جدای نیز در خود
منطقی دارد همه دارای ام دوچشم بود و
کاروانی اشک که می کردم نثار مقدم راهت گه
رفتن ولی آن شب چنان رفتی چنان تعجیل
درتصمیم که ازآن برکه ی قدس فقط گودال
خاموشی پر از زخم شکایت ماند تو رفتی
واشارتهای رمز الود مژگانم همه از گوشه ی
چشم چپم مایوس کوچیدندواینک ای کلیم عشق
ای تفسیر دلتنگی شبی از دوردست جنگل حسرت
به نجوای دل انگیزی صدایم کن که من از
چنبر خواب فراموشی
رها گردم وبا هرم دهانم شمع فریادی بدین
مضموم بیفروزم بیا دست قشنگ مهربانت را
عصایم کن که برخیزم وشورانگیز شوق الود به
دامان شقایقها بیاویزم