2012-06-03 05:40:19
2011-03-04 00:58:47
2013-05-31 14:17:24
2011-11-26 19:12:47
Paroles de Maziar
ای آدمک برفی ای مظهر بیحرفی
تو باغ پریدن بال و پر من باش
...
عادتم یه دردیه، مثه دردای دیگه
یه عذاب روحیه، واسه فردای دیگه
...
تو زمونه ای که عمر عشق یک صبح تا شبه
من هنوز تو گفتن دوستت دارم وا موندم
...
با دستهای خودم گندم میکارم
جونم رو، روی این زمین میذارم
...
منی که هر نگاهم زبون بی زبونه
هر شعر تازه من،حرفمو می رسونه
...
گل ناز ناز میکنه
غنچه هاشو واز میکنه
...
آمد بت میخانه تا خانه برد ما را
پر کرده کمان خود آرام زند ما را
...
امیدم را مگیر از من خدایا خدایا خدایا
دل تنگ مرا مشکن خدایا خدایا خدایا
...
ای دل خونینم ای دشت شقایق
ای شکسته در گلو فریاد عاشق
...
توی تنهایی غربت
جایی که با سختی اینجا کردم عادت
...
با دستهای خودم گندم میکارم
جونم و رو روی این زمین میذارم
...
دو چشمون سیات نرگس شیرازه عزیزم
لبات و گونه هات برگ گل نازه عزیزم
...
همسرم همسر تنهام
شریک شادی و غمهام
...
تو با این که مهربونی منو دست کم گرفتی
منو قابل ندونستی راز تو به من نگفتی
...
در این حال مستی صفا کردم
تو را ای خدا من صدا کردم
...
خوش به حالت کبوتر ! هر جا بخوای پر میکشی
تو هوای پاک ده، نفس رو بهتر میکشی
...
من کیم یه خسته ام خسته ای شکسته ام
بید بر خاک سیاه ای خدا نشسته ام
...
بشناس کودک قرن، بشناس این جهان را
که به روی خویش بسته در باغ آسمان را
...
این همه اون دستاتو بالا و پائین نکن
لبه بچه ماهی رو با قلاب خونین نکن
...
هوای دل من در فصل تیرگیها خسته تر از خزونه
غمایی که دارم اندازه تموم ابرای آسمونه
...
من و شمع نیمه جون امشب بس که باریدیم شب به تنگ آمد
خدایا آیینه جانم از غم تنهایی به سنگ آمد
...
در کوچهای که جز تو آواز عابری نیست
در دفتری که جز تو شعری و شاعری نیست
...
سرانگشتای دستم پینه بسته. واسم مونده همین دستای خسته
چه شبها که نشستم تا سپیده. با چوب از بدنت پیکره ساختم
...
امشب دلی شکسته دارمساقی
چشمی به خون نشسته دارمساقی
...
آنجا که باغ در اسارت پاییز بود بهار آمد با خلعتی از شکوفه های رنگینوباغ را به جشن شکوفایی وررقص شاپرکها دعوت نمود جویباران به حمایت درختان تشنه می شتافتند تا شاهد بردن برگهای نیمه جان به گورستان مرداب نباشندچشم شقایقها نگران شکفتن گلها بود که مباداتوسن تگرگ در مسیر ذهن آنها بتازد و فصلطلایی همآغوشی را به حصار تنگ خاموشی مبدل سازد بهار آمد تا پرندگان تبعیدی به دیار خویش باز گردند و در فراز طلیعه روز زندگی دوباره را آغاز نمایندتو همیشه با منی مثل نفس و سایه پا به پای قدمهایم و مثل گوشواره به گوش باد بادکهایم وقتی که هستی تا آخر فصلزمستان بدون چتردر باران می رومو بی رنگی روزها یم را با مداد رنگیهای یاد تو رنگ می زنمشعرا می گویند هر تار موی تو به اندازه یک قصیده است طفلکی شانه شب کور شد بس که در شب سفر کرد وقتی که نیستی انگار زمستان است و چترم را در باران گم کرده ام وقتی که نیستی جدول متقاطع تنهاییم را با گریه وآهو درد پر می کنمو برای همیشه چشمانم را با گیاه باران پیوند می زنموقتی که نیستی گریه را بهانه می کنم با حنجره ای خونین فریاد می زنم با اولین ملامت تو درد من آغاز می شودای دشت خونین من ! بمیرم برای توکه در حریم اندیشه ات سراب تجلی نمود
...
آن مرغک سر گشته،که پرپر زد و گم شد
در ظلمت چشمان سیاهت،مرغ دل دیوانه من بود
...
شهید من شهید ما شهید بی زوال انسان
شهید گل شهید باغ شهید سربلند ایمان
...
ای شوکت بودنم، رویای آسودنم
دریادلی خسته بودم، برباد و پربسته بودم
...
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
...
از ما و من حذر کن در خویشتن سفر کن
مانند جویباری بر قلب کوهساری
...